داستان واقعی و عاشقانه حمید و مهتاب
آخر داستان قشنگه در خوندنش حوصله کنید
داستان عاشقانه حمید و مهتاب
روزی که حميد از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسيمهگی آن را پذيرفتم. یافتن همسری مانند حميد با شرايط او شانسی بود که هميشه به سراغ من نميآمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم، همسر پاک و نجيبی مانند حميد را پيدا کنم.
�حميد مرد زندهگي است و میتواند در سختترين شرايط زندهگی، همدم و همراه خوبی برای سفر زندهگی باشد!� اين عين جملهای بود که پدرم بعد از چند روز تحقيق در مورد حميد به من و مادرم گفت.
بالاخره با توافق جمعی و با رعايت تمام آداب و رسوم سنتی من و حميد به عقد يکديگر در آمديم و زندهگی مشترک خود را شروع کرديم.
حميد با من بسيار محبتآميز رفتار میکرد و هر وقت مرا صدا میزد از القاب �نازنين�، �جانم�، �عزيزم� و �عشقم� و... استفاده میکرد و تمام سعی خود را به کار میبرد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا برآورده سازد.
همان ماههای اول ازدواج نيمهشب يکی از روزهای تعطيل از او شيرينی تازه خواستم و حميد تمام شهر را زير و رو کرد و حتی يکی از دوستان قنادش [شیرینیفروش] را از خواب بيدار کرد و در عرض چند ساعت تازهترين شيرينی قابل تصور را فراهم ساخت.
حميد به راستی عاشق و شيفتهی من بود و من از اين که توانسته بودم به راحتی و بدون هيچ زحمتی چنين شيفتهی شوريدهای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمیگنجيدم. هر شب که از سر کار به منزل برمیگشت برای آن که مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان میکردم.
یک روز از او میخواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشويد و روز ديگر از او میخواستم که مرا به گرانترين رستوران شهر ببرد. روز ديگر از او تقاضا میکردم که کار خود را نيمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگيرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز ديگر خودم را به مريضی میزدم و از او میخواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.
حميد همه اين کارها را بدون هيچ اعتراضی انجام میداد. او آن قدر مطيع و رام بود که کمکم یادم رفت حميد به عنوان یک انسان بالقوه میتواند وحشی و بیرحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فاميلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که �حميد خر خودم است و هر چه بگويم گوش میکند�.
صورت سرخ و چشمان شرمندهی حميد نشان داد که او از اين جمله من ناراحت شده است اما با همه اينها هيچ نگفت و بلافاصله با مهارت مسير صحبت را عوض کرد.
شب که به منزل خود برگشتيم حميد در اعتراض به حرف من جملهای گفت که آن شب درست و حسابی معنايش را نفهميدم ولی به هر حال با معذرتخواهی و گفتن اين که یک شوخی ساده بود، قضيه را به فراموشی سپردم. آن شب حميد گفت: �عشق موجود حساسی است و از اين که کسی به او شک کند و مهمتر از اين که کسی او را امتحان کند، بدش میآيد�.
کمکم اين فکر به مخيلهام افتاد که حميد در عشق و مهمتر از همه در زندهگی موجودی بیعرضه و بیخاصيت است و من موجودی بسيار برتر و والاتر از او هستم. حتی گاهی اوقات به اين فکر میافتادم که شايد اگر کمی دندان روی جگر میگذاشتم و به حميد �بله� نمیگفتم حتماً مرد بهتری نصيبم میشد و زندهگی باشکوهتری داشتم. احساس قربانی بودن و حيف بودن به تدريج بر من قالب شد و کار به جايی رسيد که هر چه حميد بيشتر نازم را میکشيد و بيشتر برای برآوردن آرزوهايم تلاش میکرد در نظرم خوارتر و حقيرتر میشد. کار به جايی رسيد که ديگر صبحها برای بدرقهاش از خواب بيدار نمیشدم و شبها برايش شام نمیپختم و به او دستور میدادم که از رستوران سفارش شام دهد.
حميد همه اين بیاحترامیها و بیحرمتیها را تحمل میکرد و هنوز هم قربان صدقهام میرفت. به خصوص در کنار فاميل مرا در کنارش مینشاند و به ظاهر چنان مینمود که از من حساب میبرد. همه زنها و دخترهای فاميل به اين عشق شورانگيز حميد، غبطه میخوردند و من مغرورتر از هميشه او را از خود میراندم و با لحنی ناخوشآيند در مقابل جمع با او سخن میگفتم.
بالاخره من باردار شدم و يک دختر و پسر دوقلو [دوگانهگی] به دنيا آوردم.
دخترک شباهت عجيبی به حميد و پسرک شباهت غريبی به من داشت. دوران بارداری و دو سال بعد از آن هيکل و اندام مرا به کلی تغيير داد و چارچوب بدن من ديگر آن ظرافت و جذابيت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حميد را مسبب اين اتفاقات میدانستم. به هر حال اگر حميد به خواستگاريم نمیآمد من میتوانستم مدت بيشتری زيبايی و جذابيت زمان جوانی را حفظ کنم.
ورود بچهها به زندهگی ما رنگ و روی ديگری داد. حميد هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بیاختيار برای دخترک نگرانتر بود. روزی دليل اين نگرانی را از حميد پرسيدم و او بالبخند تلخی گفت: �تربيت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسيبپذيرتر از پسران هستند�.
اما من اين توضيح را قبول نکردم و گفتم که دليل اين محبت بيش از اندازه شباهت بيش از اندازه دخترک به اوست. بعد برايش گفتم که فکر نمیکرد که از بطن زن والا و برجستهای مانند من صاحب فرزندی شبيه خودش شود. حميد مدتها به اين جمله من خنديد ولی با اين همه ذرهای از حالت تسليم و عشق بیقيد و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوريدهگی و شور و عشق حميد نسبت به من و بچههايش بيشتر میشد جسارت و زيادهروی من در امتحان گرفتن از عشق حميد بيشتر میشد.
ديگر مطمئن بودم که حميد به خاطر بچهها هم که شده مرا رها نخواهد کرد. شعاع بیحرمتیها و بیاحترامیهايم را نسبت به عشق و شوريدهگیاش بيشتر کردم و وقتی او در مقابل بیاعتناییها و بیحرمتیهای من سکوت میکرد و کوتاه میآمد احساس قدرت و بزرگی میکردم و حس قربانی شدن در من بيشتر تقويت میشد.
اما همه اين تصورات در یک مهمانی خانوادهگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبهای از شخصيت حميد روبهرو شدم که هرگز فکر نمیکردم در وجودش باشد...
پسر کاکایم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فاميل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حميد خواستم تا هديهای گرانقيمت تهيه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر کاکایم رفتم و از او خواستم تا از خارج و آيندهاش در کشور صحبت کند.
در حال صحبتها و در حالی که حميد در اتاق برای آرام کردن بچهها راه میرفت پسر کاکایم با لبخندی که معمولاً خارجرفتهها دارند با اشاره به من گفت که: �اگر دختر کاکا ازدواج نمیکرد حتماً از او خواستگاری میکردم و زندهگی باشکوهی را با او شروع میکردم�.
بدون توجه به اين که چه قدر جمله من میتواند زشت و تکاندهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم: �افسوس که دير شد و من گرفتار موجود بیعرضهای مثل حميد شدم. چه کنم که دو تا بچه دارم�.
جملهي من آن قدر بیشرمانه و توهينآميز بود که سکوتی سهمگين بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حميد برگشت. حميد مردی که هميشه برای من سمبول بیعرضهگی و تسليم بود ناگهان چهرهاش دگرگون شد. شانههايش به سمت عقب رفت سرش را بلند کرد و با نگاهی که ديگر آن نگاه حميد عاشق و شوريده نبود، خطاب به من گفت: �هنوز دير نشده نکبت خانم! تو از الان آزادی تا هر غلطی که میخواهی بکنی! نگران بچهها هم نباش چون ديگر آنها متعلق به تو نيستند!�
حمید این را گفت و بچهها را در آغوش گرفت و رفت. پسر کاکایم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از این که همسرم این قدر کمظرفیت است مرا تحقیر نمود. او گفت این جور گفتوگوها در فرهنگ خارجیها بسیار مرسوم و جاافتاده است و همسر یک زن باشخصیت و جاافتادهای مثل من نباید فردی چنین کمظرفیت باشد. اما من همان جا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندهگیام را امتحان کردهام. این بار در این امتحان شکست خورده بودم.
بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلیفونی به مدت یک ماه، درخواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است. به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پساندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.
وقتی آخر روز به منزل آمدم، فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچهها را جمع کرده و رفته است. به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچهها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگی بود.
فکر کردم که حمید شوخی میکند و چند روز بعد به خانه برمیگردد. اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن این که دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رها کرده تمام امیدهایم مبدل به یأس شد و فهمیدم که این بار بزرگترین خطای زندهگیام را مرتکب شدهام.
دو ماه بعد وکیل حمید نامهای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم میخواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آن صورت میتوانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم. حمید نوشته بود: �وقتی انسان آن قدر جسارت پیدا میکند که به عشقش توهین کند و آن را مورد آزمون قرار دهد، باید در مقابل جرأت و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد! حمید!�
وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچهها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیاش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلیفون با او تماس میگیرد.
سه ماه از ماجرای مهمانی پسر کاکایم گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم.
شبها بیاختیار خواب حمید و بچهها را میدیدم و بعضی اوقات با خود میگفتم او با دو بچه کوچک تنها چه میکند و بعد به یاد حرفهای او میافتادم که میگفت: �انسان باید آن قدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندهگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند�.
شش ماه در تنهایی گذشت.
من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او میدانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسریاش را ندارم. حمید نیز در مقابل، آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکیام میریخت. تعجب میکردم که او این قدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین میکردم که ای کاش میتوانستم با او دوباره زندهگی مشترک داشته باشم.
پسر کاکای خارجرفتهام دوباره هوس دیار فرنگ کرد. در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر کاکایم این بار، با احترام و بزرگی از او یاد میکرد. پسر کاکایم هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به کاکایم بود و این که حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آن جا بلافاصله کار پیدا کند، حتی پول بفرستد باعث شده بود که همه، پسر کاکایم را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند. پسر کاکایم برای این که قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: �دختر کاکا، اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمیتوانم تو را به همسری خود بپذیرم. این که توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندهگی با من نیستی!�
و من مغرور و مصمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: �حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد بااراده و استواری افتخار میکنم. او دارد مرا امتحان میکند و به محض این که بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم، سر و کلهاش پیدا میشود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش میکشم و دودمانت را به باد میدهم!�
پسر کاکایم دیگر با من حرف نزد. کاکا و فامیل هم مرا طرد کردند و افسردهتر و غمگینتر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم بازگشتم. منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچهها نبود. اما با همه اینها احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع میکردم و او را برتر و بالاتر از خودم میشمردم و این باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود. برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کردهام و هرگز نتوانستم ذرهای از شوریدهگی او را درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی از خدا خواستم تا او را به من باز گرداند.
دیگر اشتهایم را به غذا از دست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم میآمد و میخواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامهای به حمید نوشتم و از او به خاطر بیوفایی و بیمهریهایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبتهای او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچهها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم.
ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم و در انتظار ورورد حمید و بچهها، چشم به در دوختم.
بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به داکتر بردند و در شفاخانه بستری کردند. اما از شفاخانه فرار کردم و به منزل آمدم و خود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه داکتر، مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. داکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناکتری را برای خودکشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.
روز سیام اعتصاب غذا، وکیل حمید از سوی او نامهای آورد به این مضمون که: �از من جدا شو و زندهگی ایدهآل و آرمانیات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم و بچهها از زندهگیات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بیجهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت�.
ولی من کوتاه نیامدم و به اعتصاب غذایم ادامه دادم. به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی میداد. چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود. مرگ را به وضوح در مقابل خود میدیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمیداشتم. بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان میکردم. اما با این تفاوت که این بار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان میگرفتم.
چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم حمید و بچهها در یک سانحه رانندهگی کشته شدهاند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از دادهام. صبح روز بعد دلم نمیخواست چشمانم را باز کنم و از خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانیام کشیده میشد و موهایم را نوازش میداد، بیاختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.
خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب میریخت. نگاهم را به اطراف دوختم و فرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیدهاند و خوابیدهاند. اشک در چشمانم حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت: �این بار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟�
چهارشنبه 13 مهر 1390 - 1:31:56 AM